رویاها

دیشب دوباره خواب دیدم. خواب مردی که دوستش داشتم. آدم جدیدی بود و قبلا هم
 هیچ وقت ندیده بودمش.چقدر حس های توی خواب با واقعیت فرق دارند. دوست داشتن
 های توی خواب متفاوتند. یک جوری دیگری هستند. دوست داشتنی ترند.یک بار هم گونه
 ام را بوسید و مرا بغل کرد ولی حس ج.نسی نبود. دوست داشتن بود. اسمش را هم توی
خواب شنیدم. اسم کاملش را. 
نام و نام خانوادگی. 

بیدار که شدم گوشی ام را برداشتم و اسمش را سرچ کردم. می دانستم همچین چیزی ممکن
 نیست ولی در رویاهایم فکر می کردم شاید یک آدم واقعی باشد. شاید جوان باشد و شاید
شبیه همان چیزی باشد که توی خواب دیدم. 

اما همچنین اسمی وجود نداشت. همه اش خواب بود. همین. 

تلاش

دارم سعی می کنم، سعی می کنم برگردم و همین جا بنویسم. 

خواب خوش

تنهایی داستان است. داستان تلخی هم هست. این که کسی باشد که 
بیاید و تنهایی آدم را تمام کند هم انتظاری است که گاهی بی پایان به نظر 
می آید. آن ور این داستان گاهی انتظار نیست. اشتیاق است. اشتیاق برای 
آمدن کسی.برای بودنش. برای طعم خوب حضورش. به گمانم هیچ وقت در 
زندگی ام این قدر که حالا مشتاقم کسی با من و برای من باشد، مشتاق نبوده ام. 

دیشب خواب مردی را می دیدم که تازه ملاقات کرده بودم. نه در بیداری هایم. 
راستش هیچ وقت توی بیداری ام چنین آدمی را ندیده ام. آمده بود دم خانه مان. 
نه این خانه ای که حالا داریم. این ها هم مهم نیست. شیرین ترین مردی بود که 
در تمام زندگی ام دیده ام. می دانم کلمه ی شیرین در فارسی چیز جالبی نیست. 
اما او مرد شیرینی بود. منظورم فقط قیافه اش نیست. طرز برخورد و حرف زدنش 
را می گویم. بعدتر یک باز من رفته بودم خانه شان و می شنیدم که می گفت اگر 
روزی بخواهد زنی را دوست داشته باشد آن زن کسی است که راحت می شود 
باهاش حرف زد، حتی اولین بار. 
دلم خواب می خواهد. همراه آن مرد. می خواهم برگردم و چیزهایی زا تجربه کنم 
که توی دنیای واقعی هرگز برایم اتفاق نمی افتند. 

تمام

تو از دست رفتی 
و حالا دیگه هیچ وقت نمی تونم بفهمم که با هم خوشبخت می شدیم یا نه. 

آرزوی تازه!

آدم همیشه یه جای جدید می خواد. یه جایی که هیچ کس نشناستش. 
یه جایی که توش بتونه بگه من اصلا دنبال دوست پسر نیستم. نه که
خوب یا بد باشه. هیچ خوبی و بدی نداره اونم تو سن من. اما از بس سال
 ها با آدم هایی که از نظر ظاهری قبولشون نداشتم دوستی کردم. نه که
دوست پسرم باشن، دوستم بودن اما در نهایت همون آدم ها ازم خواستن
 کهباهاشون ازدواج کنم و فکر می کنم اگه آدمی بود که قبولش داشتم، لابد 

الان ازدواج کرده بودم. 


وقتی حرفی رو می زنی ممکنه خوب به نظر نیاد. ممکنه به نظر بیاد که من 
آدم سطحی هستم که فقط به ظاهر اهمیت می ده ولی منظورم این نیست. 

هر آدمی یه حداقل هایی داره که باید حتما اون حداقل ها رو فرد مقابلش
داشته باشه، و آدم های مقابل من اون حداقل ها رو نداشتن. الان دلم می 
خواد برم با یه آدمی دوست شم که همون جوریه که خودم دلم می خواد. 

همین... فقط همینو خواستم بگم... حرف دیگه ای نیست.