تنهایی داستان است. داستان تلخی هم هست. این که کسی باشد که
بیاید و تنهایی آدم را تمام کند هم انتظاری است که گاهی بی پایان به نظر
می آید. آن ور این داستان گاهی انتظار نیست. اشتیاق است. اشتیاق برای
آمدن کسی.برای بودنش. برای طعم خوب حضورش. به گمانم هیچ وقت در
زندگی ام این قدر که حالا مشتاقم کسی با من و برای من باشد، مشتاق نبوده ام.
دیشب خواب مردی را می دیدم که تازه ملاقات کرده بودم. نه در بیداری هایم.
راستش هیچ وقت توی بیداری ام چنین آدمی را ندیده ام. آمده بود دم خانه مان.
نه این خانه ای که حالا داریم. این ها هم مهم نیست. شیرین ترین مردی بود که
در تمام زندگی ام دیده ام. می دانم کلمه ی شیرین در فارسی چیز جالبی نیست.
اما او مرد شیرینی بود. منظورم فقط قیافه اش نیست. طرز برخورد و حرف زدنش
را می گویم. بعدتر یک باز من رفته بودم خانه شان و می شنیدم که می گفت اگر
روزی بخواهد زنی را دوست داشته باشد آن زن کسی است که راحت می شود
باهاش حرف زد، حتی اولین بار.
دلم خواب می خواهد. همراه آن مرد. می خواهم برگردم و چیزهایی زا تجربه کنم
که توی دنیای واقعی هرگز برایم اتفاق نمی افتند.